آزادوار شهری به قدمت تاریخ

سلام خدا حالت چطوره؟

چیکار می کنی با بی معرفتی ما ها؟

خدا دلم گرفته...! تو زمینت خیلی غریب شدم!... زمین خیلی سرده من یخ زدم….! دلم از سرما می لرزه..!

خدا دلم گرفته !

درخت ها و گلها هم از زمین خسته شدن… هی بالا میان ..بالا میان …تا به تو برسن .... !

امروز داشتم با یه درخت حرف می زدم… کلی درد دل کرد..! داشت غصه می خورد می گفت هر چی تلاش می کنم از این بزرگتر نمی شم..! ارزو داشت تا اونجا که تو هستی رشد کنه و بزرگ بشه !

 


درخت بیچاره !فکر می کرد اینجوری به تو می رسه ... ! منم یواشکی تو رو نشونش دادم خیلی خوشحال شد ....!کلی جوونه زد!

من هنوز نردبونی که اون روز بهم دادی که ازش بیام بالا و ببوسمت رو به هیچ کس نشون ندادم … ! اخه بهم می خندن ... اخه چشماشون که نمی تونه محبت رو ببینه ... چشماشون اینم نمی تونه ببینه چند وقته چقدر خوشکل شدم !

دیگه شعرایی که برات گفتم رو واسه کسی نمی خونم می دم فقط مال خودت باشه...!

ای هدهد صبا به سبا می فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می فرستمت

می زاری شب ها که میای من دلت بخوابم ..... ! منم برات شعر می خونم تا تو هم بخوابی...! همش که نمی شه تو لالایی بگی من بخوابم..........!

اخه چقدر به فکر مایی؟ کمی هم به فکر خودت باش خدا دارم از دستت دلگیر می شم ها؟ همش بیداری که....! اووووووو می دونی چند ساله نخوابیدی؟ که یه موقع ما رو به حال خودمون نگذاری؟ اخه چقدر با دوست داشتنت ما رو شرمنده می کنی؟ هان؟

مگه چند نفر تو دنیا می دونن که چقدر دوستشون داری؟ منم بعد از بیست و یک سال تازه فهمیدم ... !گاهی به خودم حسودیم میشه...!

ه خودت قسم معرفت درختا بیشتر از ماست ... ! از تنها قدرت حرکتی که دارن واسه اومدن پیش تو استفاده می کنن ! خیلی کند پیش می رن ولی نا امید نمی شن!

گاهی شرمنده می شم ... ! با این قدرتی که به ما دادی و در مقابل قدرت تو پشیزی نیست چه جوری جو خدایی گرفتیم و مقابل تو ایستادیم خودت که بهتر می دونی .... !گاهی فکر می کنم ما ها جدا بی جنبه هستیم .... !

تو چه جوری می دونی و باز اینقدر با اشتیاق داستان زندگی تک تک مارو عاشقانه دنبال می کنی؟ اگه خدا نبودی بهت شک می کردم ...!

خدا اخه همش که نمی شه تو بیای دیدن من...! تو که بهتر می دونی چقدر دوست دارم بیام پیشت .. !

می دونم دوست داری با دست پر بیام می دونم منو می شناسی و می دونی دست خالی خیلی شرمندت می شم ...!

تو برام یه جوری معنا می شی که نمی تونم توصیف کنم تو همه جا هستی و من عاشق همه چیز و همه کس شدم.....!

واسه درخت تو رشد و در واقع تعالی معنا می شی....! درختا عاشق جوونه زدنن چون یه قدم به تو نزدیک می شن ....!

چه جوری من عاشق محبت کردن نباشم؟ چه جوری عاشق صداقت ومهربونی و کمک به دیگران نباشم ؟ چه جوری چشم رو تجلیاتت ببندم؟ چه جوری دستم رو دراز نکنم وقتی دستت رو دراز می کنی که دستمو بگیری؟ وقتی در گوشم کلی شعر می خونی چه جوری نشنوم ؟....!

چقدر می شه با صدای پرنده ها رقصید ...!چه قدر خوبه که باهام حرف می زنی و دستمو می گیری و با هام قدم میزنی ...!.

خدا خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم دیگه دستت رو رها نمی کنم! دیگه ازت دور نمی شم! دیگه دختر خوبی می شم!

تو هم قول بده منو ببری پیش خودت ....! همش که نمی شه تو بیای پیش من...!

! راستی من نفهمیدم اون روز که گفتی انچه دور بود نزدیک است منظورت چی بود ولی خوب که فکر کردم دیدم انچه دور بود نزدیک است !

مراقب من باش قربون مهربونی هات برم

عشق همه ی کسانی که دارن از نردبونا شون میان بالا ببوسنت نگهدارت باشه....!

راستی خدا!

خیلی دوستت دارما!


نویسنده: ׀ تاریخ: سه شنبه 12 دی 1391برچسب:سلام ,خدا ,حالت ,چطوره,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تمامی حقوق برای سایت روستای آزادوار محفوظ است. انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است